آرزو
دیگر آرزوی باران ندارم
چون مرگ باران را دیده ام
دیگر آرزوی بهار ندارم
چون باغ دلم در بهارش خشکید
دیگر آرزوی محبت ندارم
چون از محبت خار شدم
دیگر آرزویی ندارم
چون مرگ آرزوها را در زمزمه باران در نگاه گل های باغ دلم دیدم
دیگر آرزوی باران ندارم
چون مرگ باران را دیده ام
دیگر آرزوی بهار ندارم
چون باغ دلم در بهارش خشکید
دیگر آرزوی محبت ندارم
چون از محبت خار شدم
دیگر آرزویی ندارم
چون مرگ آرزوها را در زمزمه باران در نگاه گل های باغ دلم دیدم
به کودکی گفتند:عشق چیست؟گفت:بازی به نوجوانی گفتند:عشق چیست؟گفت:رفیق بازی به جوانی گفتند:عشق چیست؟گفت:پول و ثروت به پیرمردی گفتند:عشق چیست؟گفت:عمر به عاشقی گفتند:عشق چیست ؟چیزی نگفت آهی کشید و سخت گریست!!!!
پر واضح است تفاوت های زنان و مردان در مواقع و صحنه های مختلف زندگی...
این بار می ریم که داشته باشیم فرق خانم ها و آقایون رو در مدل کفششون در مواقع مختلف..
کمی دنبالم بیا
.
.
يادمه يه روز توي خلوت يك كوچه به صداقت باران به من گفتي دوستم داري وحال در شب تاريك درونت مرا از ياد ميبري بي خبر از انكه مرا در روشنايي روزم كشتي
با خیال تــــو به سر بردن اگر هست گـــــناه با خبر باش که من غـــرق گـــناهم شــب و روز
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته بر چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان , زمان آرام
خوشه ماه فرو ریخته بر آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی
از این عشق حذر کن
لحظه ای بر این آب نظر کن
آب آینه ی عشق گذران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم (( حذر از عشق ندانم ))
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی , من نه رمیدم نه گسستم ..... ))
باز گفتم (( که تو صیادی و من آهوی تو هستم
تا به دام تو در افتادم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم , نتوانم ))
...
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت ...
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم نه رمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ...
(( فریدون مشیری ))